گفتم : این خود اوست، یا نه، دیگری ست
چیزکی از او در بود و نبود
گفتم : این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن اهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من بود در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او
حمید مصدقی
سلام گرامی . . .
قشنگ بود . . . کار خودته؟
من لینکت می کنم اگه دوس داشتی لینکم کن . . . مرسی
راستی قالب وبلاگت خیلی قشنگه . . . طراحش کیه؟؟